سانلیسانلی، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

عروسکم سانلی

عموی نازنینم تمام شد.

وای که چه وحشتناک است و دردآور.زبانم نمیگردد که بگویم ماجرا چه بود، هیچ نبود جز دریغ و درد و آه وحسرت .حسرت نبودش و افسوس رفتنش. چه میتوان کرد هیچ. گریه و فریاد به چه درد میخورد او رفته و ما مانده ایم با یه دنیا خاطره اش.عمویم تمام شد.رفت .و ما کاری از دستمان بر نیامد جز تسلی دادن خودمان .چه بیرحم است مریضی .چه بیرحم است دنیا .چه بیرحم اند صیادان مرگ و چه بیرحم است خاک .خدایا التماسهایمان را نشنیده گرفتی برای بهبودش لااقل قول بده به بهشتش میبری. ...
2 خرداد 1391

یه پله بالاتر

نازگلم،خوشگلم،عروسک مامانی تو عشق مامانتی عزیز دلم فردا روز اخر مهد زبان شماست، به همین دلیل مامانی رو به جلسه اولیا و مربیان دعوت کرده بودند هوررررررررررا اولین جلسه اولیا و مربیان مامانی بود خیلی مزه داد یواش یواش حسابی دارم مامان میشم. تو جلسه میخواستن به مامانا نشون بدن که بچه هاشون چقدر پیشرفت کردن و نشون بدن که ما چقدر برای بچه هاتون تلاش میکنیم و سطح کلاسهامون بالاست.رو همین حساب از تک تک بچه ها کلی سوال پرسیدن که  شما  گل قشنگمم جزوشون بودی و همه رو بدون غلط جواب دادی  الاهی مامانی فدای کوچولوییت بشه.وقتی نوبت شما رسید همه مامانا گوشاشونو تیز کرده بودن ببیند کوچیکترین عضو کلاس میتونه جواب بده یا نه. اخه مامان...
25 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

  خیلی خوشحالم که مامانم هست و من عاشقانه میپرستمش. مامان زری من و سانلی عاشقتیم.روزت مبارک. روز مادررو به همه دوستهای گلم تبریک میگم .امیدوارم هممون بتونیم مامانهای خیلی خوبی برای گاهامون باشیم. ...
23 ارديبهشت 1391

وقتی سانلی کوچک بود.....

                    عزیز تر از جانم یادم میماند که تو بزرگترین لطف خدا به منی یادم میماند زمان انتظار حضورت را یادم میماند حس زیبای مادر شدنم را یادم میماند تمام اضطرابهای دوران جنینیت را یادم میماند لحظه زیبای تولدت را یادم میماند اولین نگاهت و اولین لبخندت را یادم میماند شب زنده داریهایم را یادم میماند تمام ندانم کاریهایم را در پروراندنت یادم میماند شیرینیها و رفتار های کودکیت را یادم میماند که چقدر دوستت داشتم و دوستت خواهم داشت یادم میماند ،من با همه وجودم تو را یاد...
19 ارديبهشت 1391

دوست دارم تمام دقایقم را با تو سپری کنم

  وقتی صبح به زور و با مالشهای مامان و صدای گرم بابایی که چه عاشقانه عروسکشو صدا میزنه چشمهای درشت و خوشگلتو باز میکنی از لذتش میخوام برات بمیرم وقتی با التماس بهت صبحانه میدمو تو نمیخوری ،لباس تنت میکنم و به این راحتیا نمیپوشی از لذتش میخوام برات بمیرم وقتی کیف کوله صورتیت رو میندازی روی اون شونه های کوچولوت و با یه لقمه ساندویچ  که مامان میدونه هیچ وقت نمیخوریش ، با اون دستهای عروسکی باهام بای بای میکنی از لذتش میخوام برات بمیرم وقتی دارم تند تند کارهای خونه رو انجام میدم تا بیام دنبالت و همه فکرم پیش تو و از شوق دیدن تو بازم میخوام برات بمیرم وقتی میرسم مهد و تو رو میبینم وسط یه عالمه عروسک ،به نظرم تو خ...
13 ارديبهشت 1391

دندان پزشکی

سلام به عروسکم به ضربان قلبم به خون تو رگهام  به نفسم به امید زندگیم.باز اومدم از روزمرگیهات بنویسم.الاهی مامان فدای روزمرگیهات بشه. این روزمرگیها یعنی خدا را هزار بار شکر همه چی عالیه و دختر من حالش خوبه و خوشحال و سلامت هر روز 24 ساعت به ساعات زندگیش اضافه میشه قربون تک تک ثانیه های عمرت بشم مامانی. خوب اول بگم از کلاس زبانت که واقعا دستشون درد نکنه خیلی عالیه و مامانی کلی سرمست و شاد از این قضیه. عروسکم کلی چیز یاد گرفته، دست بزنید براش .حالا چی یاد گرفتی؟hello- how are u?  -im fine thank u که اینها رو بلد بودی درس بعدی:how old are u?   im 3 years old whats your name? whats...
28 فروردين 1391

سانلی english

سلام عروسکم.الاهی مامانی فدات بشه که اینقدر داری تند تند بزرگ میشی. جونم برات بگه که از چند وقت پیش تو ذهنم بود که یه جایی یه کلاسی شما رو ثبت نام کنم تا هم حوصله ات سر نره و با بچه ها باشی و هم اینکه اون مغز کوچولوتو که کاملا فعال و اماده وتشنه یادگیری هست رو یه ذره ورزشش بدیم اخه تو خونه من هر چقدر هم تلاش کنم مثل کلاسهای بیرون که همه چیز درست درمونو برنامه ریزی شده است نمیشه کلا تو خونه تعداد ورودی هات کمه در ضمن معتقدم بچه ها با همسن هاشون و توی یه محیط جمعی خیلی بیشتر یاد میگیرن.البته امیدوارم بعد از یه مدت خلافش بهم ثابت نشه و جنبه منفیش بیشتر از مثبتش نباشه.و اخلاقتو عوض نکنه. خلاصه با معرفی یکی از اشنایان که خیلی هم ازش راض...
24 فروردين 1391

سیزده به در 1391

حالا برسیم به سیزده بدر. خدا رو شکر سیزده بدر هم خوب بود خیلی خوش گذشت.همگی رفتیم زمین بابایی من ،که قراره بشه باغ البته قراره بشه باغ ،الان که هیچ شباهتی به باغ نداره ان شاا.. ٢-٣ سال دیگه سیزده بدر رو زیر سایه درختها برگزار میکنیم.یه عالمه نهال کاشته بودن ولی کو تا تبدیل شدن به درخت و میوه دادنشون .شب قبلش مهمون داشتیم به همین دلیل صبح دیرتر از بقیه رسیدیم.ناهار جوجه داشتیم که سانلی مامان شاید یه تیکه اونم رو چشم وهم چشمی با حافظ خورد مگر نه اونم نمیخورد.بعدشم رفت دنبال بازی و ما یه یک ساعتی ندیدیمش.به خودمون هم خیلی مزه داد کلی باغبونی کردیم.علفهای هرز مزاحم رو از زمین کشیدیم بیرون .وقتی ریشه شونو از زیر خاک پیدا میکردیمو میکشیدیم بیرون...
19 فروردين 1391