روزمرگیهای یه عرووسک
قربون دختر 4 سال و نیمه خودم برم من... همین الان عروسکم با همراهیه آقای پدر رفتن کلاس زبان...ساعت 3/30 کلاست شروع میشه تا 5 گل قشنگم... دیگه اون کلاسهای هر روز هفته از 9 تا 12 جای خودشونو دادن به دو تا کلاس دو ساعته تو روزهای یکشنبه و سه شنبه...اخه هم خودم خسته شده بودم هم حس کردم برای شما زوده مثل یه بچه مدرسه ای هر روز 8 از خواب بلند بشی و تا ساعت 1 در گیر باشی ...کل بعد از ظهرتم میرفت برای انجام تکالیفت..از 5 مرداد ثبت نامت کردم تو کلاسهای تیچر سحر...البته یه جورایی پشیمونم. مثل این میموند که یه ماشین داره با 120 تا سرعت میره یه دفعه من ترمزش رو کشیدم. خیلی خوب داشتی پیشرفت میکردی ولی اشکالی نداره این تابستون رو با ...
نویسنده :
مامانی
2:38
بازی وبلاگی
سلام به تک تک دوستهای گلم....... یه سلام مخصوص هم برای قطره جونم و سمانه جون مامان محمد رهام عسل که خیلی وقته منو به بازی دعوت کردن و من الان تونستم بنویسم. چون طی یه عملیات انتحاری لپ تاپم توسط سانلی و باباش با کمک گرفتن از یه سی دی ،داغون شده و هنوز در خدمات کامپیوتری بسر میبرد. مرسی قطره جان و مرسی سمانه جون. چون از طرف هر دو دعوت شده بودم و سوالها با هم کمی متفاوت بود ، در نتیجه سوالها رو مخلوط کردم و انتخابی از هر دو نوشتم البته سعی کردم همه سوالها رو تقریبا جواب بدم...اگر زیاده شرمنده ...... بزرگترین ترس تو زندگی چیست؟ پیر شدن اگر 24 ساعت نامریی میشدی چیکار میکردی؟ اون...
نویسنده :
مامانی
19:43
تولد دختر عمو
یه پست جا مونده از 23 خرداد: تواد دو سالگیه دختر عمو تیاناز.... یه تولد کوچیک خانوادگی.. بچه ها خیلی خیلی بهشون خوش گذشت... 4 تا دختر عمو پسر عمو با انرژی ای فوق تصور بشر که شیطنت رو به حد اعلا رسوندن...و مامان باباهای بیچاره کاملا درمانده از کنترلشون. کلا بچه های خانواده طاهری با هم بیفتن باید فاتحه خونه زندگیو اعصاب وروان رو خوند. تیاناز.البرز.طاهر و نلی خانوم سر اینکه دهن باب اسفنجی رو کی بخوره ..چشماشو کی بخوره کلی دعوا شد.اینجا هم کل کل کجاش مال منه اس. وای الاهی مامانی فدات بشه عشقم......... این سه چرخه هم کادو سانلی به دختر عمو تیاناز عسل......... ادامه شیطنت از ر...
نویسنده :
مامانی
16:08
عروسک و عروسی
16 خرداد عروسی پسر عمو مامانی بود..... عکسای عروسکم قبل از رفتن به عروسی: و اینجا هم تو تالار...یه فیلم از رقصت تو سالن گرفتم خیلی بامزه شده حیف که بلد نیستم بذارم اینجا که یادگاری بمونه فقط به عشق تو زنده ام عروسک چهار سال و نیمه من... ...
نویسنده :
مامانی
16:05
تدارک تولد
عروسکم خدا رو شکر خوبی و زندگی در جریانه ...اونم چه جریانی..... حسابی سرمون شلوغه.اینقدر کار رو سرم ریخته نمیدونم کدومشو انجام بدم. اخه تولد عروسکمه..دارم همه سعیم رو میکنم. ٤ دی دوشنبه ساعت ٨ شب رفتیم آتلیه سها.تا ساعت ١١ اونجا بودیم.خیلی خوب همکاری کردی.ولی اخرش خسته شده بودی ، یه کوچولو اذیت کردی. دیروز رفتیم انتخاب عکس،عکاسم رو زیاد دوست نداشتم.به مدیریت هم گفتم که عکاس زیاد خوب نبود .چشمهای سانلی همه جا بسته اس .گفت شما انتخاب کن .من جای چشماشو عوض میکنم. اصلا هم مشخص نمیشه.ولی من ترجیح دادم عکسهای درست رو انتخاب کنم. ده تا عکس دادم برای چاپ.سیصد و هفت هزار تومن شد کلا. خواهش کردم زودتر بده.اخه یه نقشه هایی...
نویسنده :
مامانی
16:45
سانلی در 4 سال و 6 ماهگی
یه سلام پر از عشق به عروسکم و دوستهای گلم... یه کوچولو دیر اومدم ....شرمنده..ولی دلیل داشت..مسافرت ،عروسی،تولد، و اینکه مهمون داشتم. مادر شوهر گرامی بنده دچار کمر درد شدید شده بودن و اینجانب به عنوان یک عروس نمونه یک هفته پرستارشون شده بودم. یه مادر شوهر دارم مظلوم ،خانوم و کلی طفلکی به خاطر دردهای استخوانی همیشگی ..که اینبار -جدی شده بود و حسابی اذیتشون کرد. خلاصه که یه عالمه مطلب ننوشته با کلی عکس دارم که میخوام تو پستهای جدا و خیلی زود بذارمشون چون میخوام سی دی وبلاگت رو سفارش بدم. اول از مسافرت رامسر شروع میکنم. جمعه اخر شب با پیشنهاد برادرم مبنی بر اینکه موافقین بخاطر سانلی و حافظ فردا بریم شمال؟ و ما مثل...
نویسنده :
مامانی
16:27
عکسهای عروسک
این عکسهای پارساله با گلهای بهاریه حیاطمون : و اینم امسال بهاره...البته دیر به گلها رسیدیم و همشونو باد پر پر کرده بود ولی نکته جالبش اینجاست که عروسکم چقدر بزرگ شده..خانوم شده..مامانی فدای ذره ذره بزرگ شدنت و قد کشیدنت بشه عزیز دلم.. اینجا هم جشن دندونیه گلبرگ عسل بود..که زیاد نتونستم ازت عکس بگیرم.اون چند تایی رو هم که گرفتم تار شدن.این دوتا هم برای یادگاری.خیلی بهمون خوش گذشت.دست خاله مژگان واقعا درد نکنه.گلبرگ جونم ایشاا.. دندونات همیشه سالم و سفید و براق تو دهنت بدرخشه.. ...
نویسنده :
مامانی
16:49
امروز واقعا ترسیدم
وای به حال منه مادر که بچه ام رو چجوری میخوام تو همچین جامعه ای بزرگ کنم: امروز از مهد اومدی خونه.بعد از بغل و بوس و جبران یه عالمه دلتنگیه 3-4 ساعت نبودنت...و بعد از چک کردن کیفت و وارسیه دفترت برای اگاه شدن از مقدار تکالیفت و گاهن پیغامی از جانب تیچر ... به من میگی : مامی....جونه مامی امروز دوینا( دنیا) به ما گفت بچه ها بیاید کیف مامانامونو برداریم...ماشین بگیریم...با هم بریم پارک پلیس یعنی منو میگی..قشنگ مردم....همه این شکلها باهم نمیتونن بگن چقدر شوک شدم...تمام بدنم یه لحظه یخ کرد...هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون برم داشتم فکر میکردم یه بچه ای که زیر سن مدرسه اس چرا باید همچین حرفی بزنه...هرچند از روی بچگ...
نویسنده :
مامانی
19:03