روزمرگیهای یه عرووسک
قربون دختر 4 سال و نیمه خودم برم من...
همین الان عروسکم با همراهیه آقای پدر رفتن کلاس زبان...ساعت 3/30 کلاست شروع میشه تا 5 گل قشنگم...
دیگه اون کلاسهای هر روز هفته از 9 تا 12 جای خودشونو دادن به دو تا کلاس دو ساعته تو روزهای یکشنبه و سه شنبه...اخه هم خودم خسته شده بودم هم حس کردم برای شما زوده مثل یه بچه مدرسه ای هر روز 8 از خواب بلند بشی و تا ساعت 1 در گیر باشی ...کل بعد از ظهرتم میرفت برای انجام تکالیفت..از 5 مرداد ثبت نامت کردم تو کلاسهای تیچر سحر...البته یه جورایی پشیمونم. مثل این میموند که یه ماشین داره با 120 تا سرعت میره یه دفعه من ترمزش رو کشیدم. خیلی خوب داشتی پیشرفت میکردی ولی اشکالی نداره این تابستون رو با هم استراحت میکنیم از مهر اگر دیدم مثل قبل پیشرفت نداری دوباره هر روزیت میکنم.
الان ترم 4B هستی...از شواهد پیداست تیچرتونم زیاد به کارش مسلط نیست....خودشون گفتن .
این ترم رو اسمشو گذاشتم ترم استراحت..اگر خوب هم نبود ترم بعد جبرانش میکنیم..
عروسکم در حال انجام تکالیف......
در عوض ثبت نامت کردم تو کلاس موسیقی. در واقع برآورده کردن یدونه از آرزوهای کوچولوت بود..از وقتی حافظ و یکی دو تا از بچه های مهدتون میرفتن کلاس موسیقی برات شده بود آرزو . منم وقتهاتو خالی کردم که به کلاس lموسیقی هم برسی.
از این پنجشنبه ساعت 6 جلسه اول کلاس موسیقیته..لذتشو ببر مامان جونم.
-تقریبا یک ماهی میشه که دیگه غذا رو با ماست له نمیکنم بهت بدم...دیگه خسته شده بودم واقعا...از بس گوشت و مرغو با برنج و کلا همه غذاهارو با قاشق خورد و له کرده بودم رگ دستم زده بود بیرون...یه دفعه تصمیم گرفتم دیگه اینکارو نکنم......ولی خیلییییییییی داری اذیتم میکنی..خیلی با خودم نبرد کردم بر نگردم سر خونه اول...اما اینجوری هم خیلی اذیت میشم...غذا خوردنت 4 یا 5 ساعت طول میکشه اخرشم نصف بیشتر غذا میره تو سطل آشغال.اخرش خسته میشم میگم اصلا ولش کن نصف شب شد نمیخواد بخوری برو بگیر بخواب...خیلی هم باهات صحبت میکنم که مامان جون بچه های هم سن شما خودشون غذاشونو میخورن...غذا رو نباید تو دهنت نگه داری تمام دندونات خراب میشن...ولی کو گوش شنوا هر یه قاشق غذا یه ربع تا نیم ساعت تو دهنت نگه میداری...واقعا خسته شدم از بس گفتم سانلی نگه ندار..بجو غذاتو..دلم میخواد یه روزی بیاد ببینم خودت نسشتی قاشق تو دستت تند تند میجوی و غذاتو قورت میدی..واقعا شده برام آرزو....فکر کنم همچین آرزویی رو به گور ببر...واقعا خستم...خیلی.
از وقتی که کلاس نمیری خیلی تو خونه حوصله ات سر میره...بیشترین کاری که میکنی تلویزیون دیدنه .در کنارشم کمی باربی بازیه.نمیگم عروسک بازی چون فقط با باربی بازی میکنی ...عروسک محبوبته . 5 یا 6 تا باربی داری ولی تا از در مغازه اسباب بازی فروشی بریم تو اولین انتخابت باربیه....خیلی سعی کردم علاقه تو به یه سمت دیگه تغییر بدم اخه شنیدم که عروسک باربی برای بچه ها زیاد خوب نیست ،ولی نشد.
فدای خودتو ،تمام اسباسب بازیهای دخترونه تو،بازیهای دخترونه تو، ظرافت و عروسکی بودنت بشم من..
تازگیها علاقه پیدا کردی به آشپزی. تا میام آشپزی کنم میای میگی مامانی دیر نرسیدم که؟
یکبار 4 تا خیار رو با اصرار با پوست کن .پوست کندی برای سالاد.گفتی مامان چقدر آشپزی کار سختیه.گردنم کلی درد گرفت.فدای کوچولوییهات بشم من.
یکی دیگه از تفریحاتتم اینه که آب بریزم تو لگن بزارم جلوت اسباب بازیهاتو توش بشوری ...به ظرف شستن هم خیلی علاقه داری..سعی میکنم یواشکی ظرفها رو بشورم..مگرنه یه یکساعتی باید پای ظرفشویی باشیم.
از وقتی پویا برنامه نقاشی داره..خیلی عاشق نقاشی شدی...نقاشیت هم پیشرفت کرده....تا قبل از این زیاد نقاشی نمیکشیدی..اصلا هیچ علاقه ای نداشتی ولی جدیدا تا برنامه شروع میشه دفترتو میاری میکشی ،بعدم میگی مامی بفرست به www.pouyatv.ir ...الاهی مامانت فدات بشه که آدرس حفظ میکنی.
اینم من بیچاره ام...البته خودش میگه کاریکاتورتو کشیدم...اسمم رو هم زیرش نوشته عروسک باسواد من
سی دی 100 پست وبلاگتم که سفرش داده بودم پست آورد دم خونه.....بماند برایت یادگاری
یه بار گفتی مامان جوک بگو. فکر کردم چی بگم که متوجه بشی گفتم یه روز یه مرده سرش خورد به نرده....همین شد که استعداد جور کردن قافیه ات کشف شد...وای از اون روز هر چی میگیم یه قافیه براش جور میکنی....گاهی وقتها تو اتاق تنها با خودت نیم ساعت قافیه میسازی...با ربط و بیربط و بعضا بی معنی ولی کلی از دستت میخندیم مثلا : یه روز یه فیله سرش خورد یه میله یه روز یه موشه سرش خورد به دوشه یه روز یه میمونه رفت خونه دیمونه........یادم نمیاد بقیه شو ولی خیلی بامزه اس...کیف میکنم.
بازم از وقتی کلاس نمیری ساعت خوابت حسابی بهم ریخته یکه شب میخوابی تا 12 ظهر فردا.ازین بدتر نمیشه.
یه روز ظهر به تقلید از بابا مهدی گفتی میخوام رو زمین بخوابم...بعد از چند دقیقه اومدم تو اتاق دیدم یه کوه از اسباب بازی درست کردی پتو رو انداختی روش خوابیدی....زیر تنت پر از اسباب بازیه
دیروز مراسم عروسک شویی داشتیم . اول یه سری از عروسکهاتو ریختیم تو ماشین شستیم و بعدش هم شاه عزوسکهارو بردیم تو حمام و حسابی شستیمش.الاهی مامان فدای عروسکش بشه.خیلی دوست دارم.حد نداره.
اینم عروسکهای شسته شده که سانلی خیس و خیس برد گذاشت تو طبقه هاش..هر کاریشم کردم خیسن هنوز بذار خشک بشن گفت نه کمدم خالیه زشته...
مامان به فدای تک تک روزمگیهات..........
من عاشق لحظه لحظه با تو بودنم............
خیلی وقته دلم میخواد بگم دوست دارم