امروز واقعا ترسیدم
وای به حال منه مادر که بچه ام رو چجوری میخوام تو همچین جامعه ای بزرگ کنم:
امروز از مهد اومدی خونه.بعد از بغل و بوس و جبران یه عالمه دلتنگیه 3-4 ساعت نبودنت...و بعد از چک کردن کیفت و وارسیه دفترت برای اگاه شدن از مقدار تکالیفت و گاهن پیغامی از جانب تیچر ...
به من میگی :
مامی....جونه مامی
امروز دوینا( دنیا) به ما گفت بچه ها بیاید کیف مامانامونو برداریم...ماشین بگیریم...با هم بریم پارک پلیس
یعنی منو میگی..قشنگ مردم....همه این شکلها باهم نمیتونن بگن چقدر شوک شدم...تمام بدنم یه لحظه یخ کرد...هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون برم
داشتم فکر میکردم یه بچه ای که زیر سن مدرسه اس چرا باید همچین حرفی بزنه...هرچند از روی بچگی و نادانی...ولی اخه بخدا ما تو این سن بودیم اصلا جرات فکر کردن به این چیزهارو هم نمیکردیم چه برسه که بخوایم به زبون بیاریم...
اخه من با چه جراتی بچه ام رو بفرستم تو همچین جامعه ای
الان که زیر 7 سالن میخوان برن پارک اونم یواشکی با کیف ماماناشون بشن 16- 17 ساله میخوان چیکار کنن.؟
گفتم مامی تو چی بهش گفتی
گفتم : دوینا حواست به دزدهای توی پارک نیستا..................
گفتم اره مامان جون دنیا نمیدونه کار بدیه تو به تیچرت میگفتی( گفتم شاید اون بدونه بیشتر حواسش به بچه ها باشه)
شب به بابایی میگم بجای اینکه بترسه کلی کیف کرده میگه بچم عاقله ...شعورش به همه چی میرسه..اوردتت نشونده کنارش میگه برای بابایی تعریف کن.تو هم با صدای بچگونه در حالیکه به دنیا میگفتی دوینا براش تعریف میکردیو بابایی هم مرده بود از خنده و کیف میکرد.بوسه بارونت کرد.
اخه یه ادم اینقدر ریلکس.
من واقعا از اونموقع از ذهنم بیرون نیومده.با تمام وجودم ترسیدم. یکی نیست بگه اخه دنیا کوچولو چرا
یواشکی؟اخه چرا اصلا تنهایی مگه مامانت با تو چیکار داره؟ اصلا اینقدر عقلش رسیده که میخواسته
کیف پول مامانشو برداره که بتونه تاکسی بگیره....وای خدا...پس عقلش به خیلی کارهای دیگه هم میرسه.
خدا جونم خودت مواظب عروسک من باش.