یک روز هواخوری
پنجشنبه بود که با زنگ مامان زری بیدار شدیم:{سریع اماده بشین با دایی حمید بیاین پارک جنگلی برای نهار}.ما هم با شوق و ذوق فراوان و بعد از نظر خواهی از با با مهدی که فرمودند به علت مشغله زیاد نمی تونند ما رو همراهی کنند صبحانه خوردیم و اماده شدیم و این اولین باری بود که بدون بابا مهدی بیرون رفتیمبابا مهدی بی تو هرگز
عروسک مامانی بعد از کلی کنکاش در طبیعت و لذت بردن از همه چیزهایی که دورو برش بود و بعد از ناهار نخوردنهای همیشگی خسته نشد و بازهم به بازی کردنش ادامه داد تا به اینروز افتاد :
بهت گفتم سانی مامانی گوشه دهنت ماستی شده بیا تمیزش کنم گفتی ماستی باشه مگه چی می شه .مگه چی می شه تیکه کلامته و اینقدر قشنگ و بچه گونه اداش می کنی که دلم ضعف میره الاهی مامان فدای تک تک کلمه هایی که از دهن خوش فرمت بیرون می یاد بشه
مامانیم, اینجا اگر تنها بودی بجای کودکان کار شهرداری می گرفتت
وقتی رفتیم خونه هر چی می شستمت فکر می کردم هنوز تمیز نشدی.