سانلیسانلی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

عروسکم سانلی

خواب سانلی

باباجون و مامان زری اومده بودند خونمون شما از ذوقت ظهر نخوابیدی .توی این عکس اصرار کردی که همه فالوده رو با ظرفش می خوام اما نتونستی بخوریش همونجا خوابت برد. وای سانلی مامانی عکسهات و که کنار هم گذاشتم تازه فهمیدم چقدر بزرگ شدی و من دچار روزمرگی بودم و نفهمیدم .وای عروسک مامان اینو اصلا دوست ندارم می خوام از لحظه لحظه وجودت لذت ببرم.خدا جون یواشتر دختر من خیلی زود داره بزرگ می شه.عاشقانه می پرستمت. اینجا هم پادری رو انداختی زیرت .جا کنترلی رو انداختی روت یه کوسن هم گذاشتی زیر سرت خلاصه هر کاری از دستت بر بیاد برای بهم ریختن خونه دریغ نمی کنی   ...
12 مهر 1390

روز دختر مبارک

  روزت مبارک عروسک مامانی   البته با دو روز تاخیر.اخه شما اجازه نمیدی که مدام می گی این کامپیوتن منه بابام برای من خریده{الاهی مامان فدای حرف زدنت بشه}.الانم خوابی که تونستم بنویسم.وقتی که می خوابی دلم برات تنگ می شه عزیز دلم.مثل فرشته ها خوابیدی با یه عروسک توی بغلت که خیلی هم محکم بغلش کردی نتونستم از بغلت درش بیارم ...
10 مهر 1390

ناز کردن سانلی

عمه پریا یادت داده بود هر وقت بهت میگفت ناز کن سر قشنگتو کج میکردی دل مامان یه ذره شده برای اون کارات .همه خوششون می اومد به جایی رسیده بود که سر بچه طفلک من همیشه کج بود الهی مامان فدات بشه عزیز دلم. ...
8 مهر 1390

ورود عروسک

سلام دختر قشنگم"از امروز می خوام برات بنویسم .برای کسیکه همه چیز منه همه وجود و نفس منه .مینویسم از زمانیکه که بی صبرانه منتظروجودت بودیم تا الان که شیرینیه وجودت نذاشت بفهمیم که چقدر زود بزرگ شدی . ...
31 شهريور 1390

سفر به همدان

تقریبا 1سال و 5-6 ماهه بودی که با باباجون و مامان زری رفتیم همدان.توی اردیبهشت همدان واقعا لذت بخشه .به همه خیلی خوش گذشت ولی مامانی یه کم غصه دار بود چون دختر عسل من عین 4 روزی که ما اونجا بودیم ناشتا بود. توی جاده ای که به سمت همدان می رفت سر تا سر دشتهای پر از شقایق های وحشی بود .به قدری زیبا بود که عروسک مامان اینجوری مبهوت مونده وبسیار متفکرانه داره نگاه می کنه .قربون اون انگشتت برم که تو دهن خوشگلت جا مونده.   اینجا می خواستی گلها رو بکنی توی دهنت مامانی نذاشت گریه کردی اخه بعضی از گلهای وحشی سمی اند مامانی .اگر دختر قشنگم مریض می شد مامانی کلی غصه می خورد اینجا غار علیصدر .یه بازارچه کوچولو دم در ور...
30 شهريور 1390

تولد یکسالگی

                      عکسها یه ذره تاریکه .هم عکاسش ناشی بوده فلاش نزده هم اینکه جشن توی زیرزمین برگزار شده بفرمایید شام ...
30 شهريور 1390

اولین تولدی که دعوت شدی

  اولین تولدی که دختر عروسکم بهش دعوت شد تولد ثنا  بود.عروسکم اون موقع ٨ ماهش بود با این که خیلی کوچولو بودی ولی با تمام وجودت ذوق میکردی و همین باعث شد که عزممو جزم کنمو برای دختر خوشگلم یه تولد حسابی بگیرم. اینجا وقتیه که مهمونا رفتند و عروسک مامانی از لباساش خسته شده بود مامانیم براش عوض کرد و شما با دایی حمیدو سپهر و ثنا و حافظ عکس انداختی. سانی اینجا از شدت ذوق یه جیغهایی می کشیدی که همه از خنده مرده بودیم  اصلا باورمون نمیشد این صداها مال شما باشه الهی مامان فدای کوچولوییهات بشه که اینقدر بامزه بودی ...
30 شهريور 1390

چهار ماهگی

عروسک من اینجا چهار ماهته و داری دندون در می یاری الاهی مامانی نباشه ببینه دخترش درد میکشه ببین اینجا چقدر اب دهن عسلم میره     ...
29 شهريور 1390

بیمارستان

عزیز دلم تو دنیا اومدی صحیح و سالم. هر چی سعی کردیم طبیعی به دنیا بییای نشد. ساعت 7 صبح رفتیم بیمارستان و ساعت 11:5 گریه قشنگت با ضربه ای که دکتر فریده کاظمیان تو بیمارستان مادران به پشتت زد بلند شد و بعد از اینکه خون بند نافت رو گرفتند "تا اگر خدایی نکرده بعده ها مریض شدی با اون درمانت کنند" تمیزت کردن و بردنت پیش بابا و مامان زری . وقتی چشمامو باز کردم یه دختر مامانیه خیلی خیلی خوشگلو دیدم که تو کارتش نوشته بود "51 سانت" قد و 500/3 گرم وزن و اون موقع بود که خدارو با تمام وجودم شکر کردم و خودمو خوشبخت ترین ادم روی زمین احساس کردم ...
27 شهريور 1390