سفر به سرزمین رطوبت و سبزی و عشق
چهارشنبه گذشته با خانواده بابایی که شامل مامان جون ،اقاجون ،آرش و عمو محمد ،همسرش و دخترش میشد راهی شمال شدیم برای یه مسافرت سه روزه که قرار بود دو روزه باشه ولی چون خوش گذشت یه روز بیشتر موندیم.
ساعت شش عصر رفتیم دم محل کار بابایی و از اونجا همگی به سمت نور. مامان زری و باباجون شمال بودن و همون ویلایی که خودشون اجاره کرده بودن رو برای ما رزرو کردن و خودشون برگشتن تهران.حدودای ساعت یازده رسیدیم. ویلا توی رستم رود بود. شهرک نفت رستمرود الحق که ویلای قشنگی بود.خوشبحال صاحبش
خیلی خوش گذشت.شما هم اصلا اذیتم نکردی مثل همیشه عالی بودی. شبها خودت میگفتی مامان منو بخوابون از بس خسته میشدی .من هم از خدا خواسته .بچه ها که میخوابیدن ما تا پنج صبح بیدار بودیم.
روز اخر از همه روزها بهتر بود تا ساعت سه ظهر آبتنی تو دریا.پنج بعد از ظهر هم ناهار رو تو جنگل سیاه کلا خوردیم و حدودای ساعت ٧ بود که بسمت تهران حرکت کردیم. کل راه رو شما خواب بودی تا امامزاده هاشم.
امامزاده نگه داشتیم برای استراحت و خوردن آشهای معروف اونجا. یه لحظه رفتم لواشک بخرم با این خیال که بابا مهدی پیش شماست. که از قرار بابا مهدی هم مامان جونو برده بودن دستشویی وقتی برگشتم دیدم بقدری گریه کردی که چشمات و لبات قرمز شده بود. وای اینقدر دلم سوخت داشتم دیوونه میشدم. به بابا مهدی گفتم اگر میدزدیدنش چی؟ گفت من فکر کردم با خودت بردیش.کلی اعصابم خورد شد. خلاصه قسمت وحشتناک مسافرتمون همین قسمت بود. راستی یه قسمت وحشتناک دیگه هم داشت. من و زنمو مهرنوش طبق عادت همیشمون ،میایم شمال باید حتما جت اسکی سوار بشیم.اصلا شمال و جت اسکیش. اینبار دریا طوفانی بود. سرعت ما هم خیلی زیاد بود. خیلی زیاد. موج زد زیر جت .کنترلش از دستم در رفت پرت شدیم تو آب. وای معنی واقعی ترس رو اونجا تجربه کردم. تو عمق بیست متر ،تو دریای شمال. اونم زمانی که خیلی خیلی با ساحل فاصله داشتیم. حالا خوبه شنا بلد بودیم.بابا مهدی متوجه شده بود که افتادیم. به مسوولش گفته بود برو گفته بود نه دارم دستهاشونو میبینم.خودشون دارن شنا میکنن بعده ها خاطره میشه براشون. جالب بود اگر غرق میشدیم چه خاطره قشنگی میشد. البته دوبار افتادیم تو آّب .بار دوم زنمو پشت فرمون بود .با چنان ضربی سرش خورد تو سر من که خودش فکر کرده بود الان من بیهوش شدم. میگفت اگر بیهوش میشدی حتما غرق میشدی . تازه متوجه شدم شنا کردن تو اب دریا با استخر خیلی متفاوته و کار خیلی سختیه .یه قدرت بدنی حسابی میخواد. خلاصه از بس تو آّب شنا کردم درست یه هفته اس نمیتونم از دست و پام استفاده کنم.بدنی که مدام تو استراحته یه دفعه بهش یه شوک عضلانی بدی اونم از نوع شنا تو آب دریا.خیلی دردناکه.
درنهایت که دوتا خطر ازمون گذشت یکی سانلی و یکی مامان سانلی. خوش گذشت. سفر خوبی بود ولی باعث شد سانلی یه هفته از کلاسهاش عقب بمونه و به قول خودش تیچرشون حسابی عصبانی بشه. اخه دو روز بعدشم عروسکم از خستگی تب کرده بود نتونست بره کلاس.
عروسکم عکسهاشو برات میزارم تو ادامه مطلب عشقم.
سانی و عمو محمد
سانلی و دختر عمو تیاناز غرق در شن
اجازه بده با تمام وجودم دور سرت بگردم.