تفریحات نوروزی
عروسک خوشگلم..........
ظهره وشما از کلاس اومدی و خوابیدی البته بعد از یه کلنجار 2 ساعته...اخه غذا رو توی دهنت نگه میداری بخاطر همین پروسه غذا دادن به شما کمه کم یه دو ساعتی وقت منو میگیره تازه اگر بخت باهام یار باشه اگر نباشه که میره رو سه چهار ساعت...قشنگ شدم یه مامان روانی...اصلا دوست ندارم موقع ناهار وشام بشه...سخت ترین کار دنیا....اینقدر میگم سانی قورت بده دهن و فکم قفل میشه...خلاصه که سر غذا خوردن شما من پیر شدم...
برنامه روزانه ات همینه..صبح ساعت هشت و نیم-نه با بابا مهدی میری کلاس ....ساعت 12 مهدی جون برت میگردونه...قبل از اینکه برسی ناهارتو اماده میکنم...تا میرسی نخوای با چیز دیگه خودتو سیر کنی...تا ساعت دو ناهار میخوری بعد میخوابی تا 4 ...بیدار میشی میوه و شیر بهت میدم نمیخوری .....بعد باهمدیگه تکالیفت رو انجام میدیم که معمولا یه دو ساعتی طول میکشه....بعد persiantoon تا........وقتی من کم بیارم و خواهش کنم بزنیم سریال ...یعنی واقعا التماس و خواهشها مگر نه راضی نمیشی....دیروز میگم سانی بزن جم میخوام تپراک ببینم میگی خسته نشدی اینقدر این سریالهای مزخرف رو نگاه کردی؟
بابا مهدی هم زورش به شما نمیرسه. تا من میام سریال ببینم میزنه bbc , voa میگه تکرارش رو نگاه کن... خلاصه که زورت تو خونه ما خیلی زیاده...همه گوش به فرمان اوامر یه عروسک خوشگله دوست داشتنی...الاهی مامان فدات بشه
تو ایام عید خیلی جاها رفتیم ولی یادم میرفت عکس بگیرم..از سیزده بدر هم عکس نداری...اگر مینداختم خیلی جالب میشد.. پر از گل بودی ..با جافظ ابها رو می ریختین رو خاکها گل درست میکردین...اومدیم خونه تا لابه لای موهات هم پر از گل بود... خیلی بهت خوش گذشت....سیزده بدر امسال ترکمنده بودیم...رفته بودیم زمینی که باباجون تازه خریده ...شیرینیش هم بهمون جوجه داد...خیلی خوش گذشت حیف که عکس ندارم ازش...
عکسها رو میزارم ادامه مطلب ....
اینجا سرزمین عجایبه...با دایی مصطفی قرار گذاشته بودیم شما و حافظ رو ببریم که درنهایت سپهر وثنا رو هم راهی کردیم...تا حالا خیلی برده بودیمت ولی اینبار بخاطر وجود بچه ها خیلی بهت خوش گذشت..
ا
الاهی مامانی فدات بشه که پات به پدال نمیرسه خیلی هم شاکی شدی
اخر سر چراغها رو خاموش کردن از اونجا بیرونمون کردن...واقعا خاموش کردنها با نور موبایل اومدیم بیرون...ساعت 12 رفتیم شام خوردیم که شما فقط نوشابه خوردی بعدشم اومدیم خونه تا 2 بهت پلو مرغ دادم خوردی دیگه ساعت 2 از خستگی فقط گریه میکردی...
اینجا هم فشمه با دختر عموی مامانی رفته بودیم و باز هم شما غذا نخوردی.........
این اقا کوچولو هم فرحان نام دارند....دقیقا دو ماه از شما بزرگتره..هیچ کس نبود که تو صف وایسه برای تاپ بازی یقدری تاپ بازی کردی که اخر سر گفتی بابایی دیگه بسه دلم درد گرفت...دقیقا از یک تا شش با شکم خالی فقط تاپ بازی هرچقدر هم سعی میکردیم برگردیم خونه شما دوتا نمیذاشتین
الاهی مامان دو چشمات بگرده