ماجرای من و دخترم
سلام عزیز دل مامانی.میدونی دیروز چیکار کردی؟وای وای وای
دیروز رفتم توی بالکن که لباسهارو که شسته بودم پهن کنم که یه شیطون ناقلا اومد درو از پشت قفل کرد ،وای حالا مامانی تو این سرما چیکار کنهداشتم کم کم یخ میزدم هیچ کاری هم از دستم بر نمیومد ،فکر کردم داد بزنم همسایمونو صدا بزنم
شماره مهدی رو بدم یه زنگ بزنه مهدی بیاد درو باز کنه ولی تا اون موقع که بابا برسه من یخ میزدم .صدات زدم گفتم درو باز کن ولی می دونستم بی فایده اس چون زورت نمی رسید،گفتم مامی برو گوشکوب رو از تو کشو اشپزخونه بیار بزن روش ،رفتی بیل پلاستیکی خاک بازیتو اوردی در واقع داشتی بازی می کردی بجای اینکه کمک من بکنی منم از روی درموندگی خنده ام گرفته بود تو هم می خندیدی می گفتی مامان من نمی تونم فکر می کردی دارم باهات بازی میکنم .خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن و ادرس دادن رفتی چاقو تیز کن رو اوردی بعد از اینکه یه ذره شیشه رو تیز کردی و تجربه جدید کسب کردی اخه تا حالا چاقو تیز کن دستت نگرفته بودی ،چند تا محکم کوبیدی روشو مامانو نجات دادی ،وقتی اومدم بیرون تا نیم ساعت زیر پتو بودم اصلا گرم نمی شدم
تو زمستون نیم ساعت با شلوارک توی بالکن.تو هم همش میگفتی مامانی سردته ؟ من سردم نیست که . البته بازم به دخترم افتخار میکنم که تونست بره از تو کشو یه چیزی پیدا کنه و مامانشو نجات بده.الاهی مامانی فدای شیطنتهات بشه عروسک خوشگلم