یاد کودکی هایمان بخیر....
دیروز من و بابایی و سانلی جون برای کاری رفتیم بیرون. از همون اول که از خونه اومدیم بیرون قول پارک رو به اجبار ازمون گرفت. ما هم که خوش قول رفتیم به نزدیک ترین پارک خونمون. وای یه پارک کوچولو ولی مملو از بچه و مامان و باباهاشون .گفتم ما نشستیم تو خونه خیر نداریم مردم چه سرخوشن . فکر کنم ما جزو بیحالترین قشر جامعه ایم. .اول که وارد پارک شدم وای یه چیزی دیدم رفتم تو فضا. اصلا فکر نمیکردم از اون چرخ و فلک دستی ها که زمان ما بود هنوز باشه. از اونهایی که یه اقای طفلک مجبور بود از صبح تا شب بچرخونتش نمیدونم دستاش خواب نمیرن. بیچاره .یکی رو پیاده کن .یکی رو سوار کن.پولش حلالش واقعا. خلاصه بعد از کلی ذوق سانلی رو سوار کردم باور کن اگر روم میشد خودم سوار میشدم خیلی حس خوبی بهم داده بود. اصلا پارکش فضای خیلی خوبی داشت یه اقاهه ذرت بو میداد. یه گوشه دیگه اش یه نفر بساط اسباب بازی داشت که همه بچه ها یا با گریه از کنارش رد میشدن یا با گریه یه چیزی میخریدن. سانلی هم بی نصیب نموند . از اون حباب سازا خرید که ما هم داشتیم تو زمان خودمون ولی یکمی پیشرفتش و خیلی بزرگتر دیگه احتیاج نیست مثل ما توش فوت کنی بچرخونی تو هوا حباب میده من و بابایی هم کلی بازی کردیم مزه داد.. تقریبا تمام پارک ازونا دستشون بود. از گوشه گوشه یه پارک خیلی کوچولو استفاده بهینه شده بود.همونجایی که تاپ بود درست بغلش داشتن فوتبال بازی میکردن هر دفعه هم توپشون میرفت زیر تاپ .چه کاریه اخه. خیلی کوتاه بود ولی خیلی بهم مزه داد.فقط بجز یه تایم دو دقیقه ای که سانلی رو گم کرده بودم از بس شلوغ بود بچه ام دنبال ما رفته بود و گم شده بود .مردم از ترس.خدایا با من از این شوخی ها نکنی ها اصلا طاقت ندارم............
ساننی خوشبحالت مامانی کاش من جای تو بودم
اولش یه کوچولو ترسیدی ولی دور دوم کیف میکردی صدای خنده ات بلند شد.......
قربونت برم عروسکم.