4 تا خبر طولانی..........
سلام به عشق مامانی....
ساعت دوازده ونیمه شب به وقت تهران. با بابا مهدی رفتین تو اتاق خواب . داشتم بقیه غذای نخورده ات رو خالی میکردم تو سطل. صدای خنده هاتون میومد. بعد در عرض یک ثانیه صدای خر و پف بابا مهدی. اومدم نشستم پای نت . شما رو هم نمیدونم خوابی یا بیدار. صدای جرق و جوروق تختتتو میشنوم..... خوابم نمیاد گفتم کلی وقایع ثبت نشده دارم. تو روز که وقت نمیکنم ، الان بنویسمشون....
اولین و مهمترینش اینکه اندازه تمام دنیا دوست دارم........
دومیش هم ادامه قصه دندانپزشکیه. به اونجا قصه رسیده بودیم که بردمت پیش دکتر محمودیان که از بهترین دندانپزشکان اطفاله و دکتر مرندی معرفیشون کرده بودن . ایشون فرمودن عروسک شما باید بیهوشی بگیره چون حاضر نیست حتی معاینه بشه.....ما غصه دار و نا امید برگشتیم خونه.....تا اینکه با پیشنهاد زندایی الاهه که شما تازگیها به پیروی از حافظ مامان الاهه صداش میزنی امتحانی و ناامیدانه بردیمت پیش دندانپزشک حافظ. زندایی میگفتن که هیچ بچه ای نیست که زیر دست این دکتر گریه کنه. بچه ها با گریه میرن و داخل اتاق ساکت میشن. اصلا چشمم اب نمیخورد چون قضیه سانی با بچه های دیگه فرق داشت. تجربه خیلی بدی داشت....
البته اولین بار بیست فروردین سانلی رو پیش همین دکتر برده بودم ،ویزیت شده بود ،پرونده هم تشکیل داده بودیم ولی چون فقط صبحها دکتر مطب بود و سانلی کلاس داشت کنسل کردم و بردمش پیش اون جلاد.
٢٦ مهر ساعت ١١ با حافظ و زندایی جان تو مطب بودیم. اضطراب داشت خفم میکرد. دعا دعا میکردم حداقل اجازه معاینه بده تا کم کم بتونم ترسشو بریزم .اصلا فکر نمیکردم جلسه اول بشه کاری انجام داد. اول حافظ رفت داخل که از شانس من حافظی که دو دفعه قبل گریه نمیکرد زد زیر گریه. منم کلی سانلی رو شستشو مغزی داده بودم که حافظ اصلا گریه نمیکنه...اخه ترس نداره که.....حافظ بعد از اینکه رفت داخل اتاق ساکت شد...اومد بیرون اسباب بازی به دست.................
نوبت سانلی بود.چنان جیغ و دادی به راه انداخت که کلا مایوس شدم. من نرفتم تو اتاق ولی صدای فریادش میومد. گفتم الاهه دیدی گفتم نمیشینه....گفت صبر کن شاید نشست......صدا قطع شد. حدود ده دقیقه ای طول کشید. اومد بیرون.کاملا خوشحالو سر حال یه گلسر خوشگلم تو دستش بود . رفتم تو اتاق گفتم اقای دکتر من دست شما رو میبوسم. من کلی عذاب کشیدم سر دندون سانلی. ....... در نهایت گفت که متاسفانه دست به دندون جلوش که اون دکتره گند زده نمیشه زد چون بیش ازحد تراش داده و دندون نازکه و مجددا میریزه. هر چی گفتم اخه اقای دکتر بچم تولدشه تو چهره اش تاثیر گذاشته گفت من میتونم انجام بدم هزینه اش رو هم میگیرم ولی دوباره میریزه و فایده ای نداره.
یک بار دیگه هم ١٤ ابان بردم پیشش. که اینبار دو تا دندون کنار هم رو با هم درست کرد. و وقت بعدی ٢٦ ابانه. که بازم با حافظ وقت داریم. یه تشکر گنده هم از زندایی الاهه و حافظ جیگر.کمک بزرگی کردن. این دندونپزشکی شده بود یه غول گنده تو زندگی من......
و حالا سومیش .... ترم مهر سانلی که تموم شد برای ثبت نام ترم بعد .مدیر موسسه پیشنهاد داد که سانلی بره شیفت بعد از ظهر .چرا؟ چونکه ترم جدید خیلی خیلی سخته و برای سانلی که خیلی کوچولو هنوز زوده و بهش فشار میاد. شیفت عصر خیلی براش بهتره. میگفتن که همه مثل خودش کوچولو هستن و همه دختر....ترمی هم نیست .در حد تواناییشون بهشون یاد میدن. یعنی همون درسها ولی بدون ترم بندی یعنی لزومی نداره که حتما کتاب توی همین یک ترم کامل تدریس بشه. یعنی در واقع با توانایی بچه ها پیش برن. زیاد راضی به کلاسهای عصر نبودم ولی چاره ای نداشتم.چون ساعت صبحانه و ناهار و خواب کلا برنامه زندگیش میریخت بهم. نمیدونستم کی صبحانه بدم کی ناهار .قبلش برای ناهار زود بود. بعد کلاس دیر. دلیل دیگه اش هم معلم فوق العاده سانلی بود. بهترین معلم موسسه. دلم نمیخواست عوض بشه.
خلاصه اولین جلسه سانلی به هیچ وجه حاضر نبود سر کلاس بشینه. چسبیده بود به پاهای من که من تیچر خودمونو میخوام....من فرند های خودمو میخوام ..ایسان نیست اینجا..ماعده کوچیکه و ماعده بزرگه (حمزه نمیدونم کجاست تو کیبوردم که ماعده رو درست بنویسم. اخه اسم عربی چیه ما میزاریم رو بچه هامون تو فارسی اصلا حمزه نداریم) البته به زبون خودش ماهده نیستن اینجا. از کلاس فرار کرد رفت سر کلاس تیچر فاطمه. تیچر خودش ،که عصر ها هم تدریس داشت. یه یک ربعی سر کلاس اون بود .در صورتیکه بچه های اون کلاس رو هم نمیشناخت. الحق و والانصاف هم واقعا کار تیچر فاطمه خیلی درسته. با تمام وجودش با عشق با بچه ها سرو کله میزنه.بعد هم فاطمه بردش سر کلاس تیچر مریم. گفت بمونه اینجا بد عادت میشه ،میخواد همش بیاد سر کلاس من .چسبیده بود به فاطمه جدا نمیشد.
سه روز اولو کل تایم ٤ ساعته کلاسو مینشستم اونجا. بقیه ترم هم تا همین فردا که جلسه اخر کلاساشه تمام شبها با گریه میخوابید که نمیخوام برم .تمام روزها هم با گریه و جیغ و فریاد میره سر کلاس. دو سه جلسه هم بابا مهدی مجبور شده بود بمونه اونجا ..جایزه و تهدید و تشویق هم فایده ای نداشت.
برام خیلی جالبه سانلی جلسه اولی که از من جدا شد اصلا نگفت من مامان دارم رفت و نشست سر کلاس . همیشه ها وقتی میخواستم تهدیدش کنم میگفتم اگر اذیت کنی دیگه نمیزارم بری کلاس حالا بخاطر تیچر و دوستهاش ١٨ جلسه اس داره بد قلقی میکنه.
و در نهایت بخاطر اینکه اصلا از این تیچر جدید راضی نیستم و سانلی هم اصلا قبولش نمیکنه .یعنی بچه تقصیر نداره تیچرشون واقعا ماسته. حوصله حرف زدن هم نداره. اگر من معلم بودم. به یه طریقی سعی میکردم بچه رو بیارم تو جمع ولی این معلمشون وقتی سانلی گریه میکرد وایساده بود نگاه میکرد .بجای اینکه بیاد دست بچه رو بگیره ببره باهاش صحبت کنه. اخر تیچر فاطمه بهش گفت امروز درس نده با بچه ها بازی کن تا سانلی با کلاست اخت بشه. خیلی بیحاله.دوسش ندارم. اونجا هم موسسه بزرگی نیست که بتونم تیچرشو عوض کنم. از موسسه اصلی فونیکس وقت گرفتم. دو ماه پیش .برای اذر جا رزرو کردم. اولش نمیذاشتن میگفتن ٤ سالش نیست. با اصرار من که اذر ٤ ساله میشه بهم جا دادن. میخوام ببرمش اونجا. به خونمون دورتر میشه...و هم اینکه اینجا دیگه کاملا کلاسه و مثل کلاس قبلیش نیست. کلاس قبلی شبیه مهد کودک بود .اموزش همراه بازی ولی اینجا از قرار خیلی سخت میگیرن.
موندم چجوری سانلی رو ببرم. از الان داره گریه میکنه که من نمیرم کلاس جدیده . میخوام برم کلاس تیچر فاطمه.یه پروژه بزرگ دارم تو ماه اذر .امیدوارم راحت جای جدید رو قبول کنه. چون واقعا حیفه. الان دیگه کلمات سه حرفی رو کامل میتونه بخونه و بنویسه مثلا pat-- sad-pit- net و میتونه جمله سازی کنه
خیلی خوب پیشرفت کرده البته همشو تو کلاس تیچر فاطمه .کلاس این ترم بدتر افت کرد بجای پیشرفت.حالا خوبه جا رزرو کرده بودم. اونم به پیشنهاد چند تا از مامانا که خودشون رفته بودن اونجا.
یه چهارم کوچولو دیگه هم بگم تمومش کنم . یکشنبه ٧ ابان یه مسافرت کوچولو دو روزه داشتیم به تبریز .برای عروسی پسر عمو بابایی. با عمو محمد وزنمو مهنوش رفتیم. خوش گذشت بد نبود. ولی زیاد دوست نداشتم. اول اینکه اولین باری بود که عروسیه شهرستان میرفتم خیلی سخت بود . ادم تو خونه خودش برای عروسی حاضر میشه بعدش باید خونه تکونی کنه چه برسه خونه نباشی . تو دو روز مسافرت 7 تا ژلوفن خوردم از سر درد. بعدشم اینکه همه ترکی صحبت میکردن. منم هیچی نمیفهمیدم. قشنگ عصبی میشدم. انگار داشتن تو سرم میخ میکوبیدن. زنمو زحمت ترجمه رو میکشید ولی خیلی سختم بود.همه باهام حرف میزدن من فقط لبخند میزدم بعد میگفتن وای ببخشید یادمون نبود بلد نیستی. ولی فکر کنم به شما خیلی خوش گذشت. فقط همش میگفتی مامان چرا نمیرسیم کاشکی با هواپیما میرفتیم. عروسی هاشون خیلی بامزه بود. مردها دعوت نداشتن. شام هم نمیدادن.فقط به اقوام درجه یک . که خدا رو شکر ما جزوشون بودیم مگر نه گشنه برمیگشتیم تهران
شرمنده خیلی طولانی شد. قول میدم تند تند بیام و سر موقع تاریخ رو ثبت کنم که پستم طولانی و خسته کننده نشه.
دوست دارم عروسک سرماخورده من