15 بهمنه تولدم مبارک
جشمهامو باز میکنم وای بازم ساعت یازده شد با خودم قرار گذاشته بودم صبح ها زودتر بیدار بشم ولی امروز که اصلا دوست ندارم این تصمیم رو عملی کنم .با بیحالی کامل و از روی اجبار پتو رو میزنم کنار و از جام بلند میشم نگاهم میوفته توی ایینه ،نه اصلا باورم نمیشه اخه منو چه به این حرفها اصلا بهم نمی یاد ،وای خیلی کسلم ،از دیشب تا حالا، نه از اول بهمن تا حالا از فکرش بیرون نمی یام . از اتاق میام بیرون خیلی اروم، دوست ندارم سانی بیدار بشه . همه جا پر از اسباب بازیه ،اخه من که دیشب همه اتاق رو مرتب کردم این چه وضعیه دوباره .میرم تو اشپزخونه در یخچال و باز میکنم یادم نمی یاد چرا ولی بازش کردم گیج گیجم بعد از چند لجظه که زیادم طول نمیکشه یادم می یاد امروز روز تخم مرغ سانیه ،یه تخم مرغ بر میدارم ،تلفن زنگ میخوره "call from mama" علو سلام مامان سلام به اناناس خودم تولدت مبارک (چرا مامانم زنگ میزنه،چرا به من میگه اناناس، من دیگه پیر شدم چه شباهتی به اناناس دارم؟ یه زمانی کوچولو بودم واناناس خونه ولی حالا چی؟ ،اصلا چرا تولدمو تبریک میگه ) با بی حوصلگی کامل جوابشو میدم :واقعا به نظرت تبریک داره مامان جان. چرا نداشته باشه. چرا اینجوری هستی همه روز تولدشون خوشحالن بعد تو انگار کشتیهات غزق شده. من که هیچ سالی خوشحال نبودم .امسال که دیگه اصلا اخه بی عقلی نیست ادم یه سال پیر بشه خوشحال باشه .هر سال زیاد برام فرق نمیکرد ولی امسال خیلی بده سومین دهه زندگیم تموم شد. بدترین سالگرد تولدمه هیچ وقت دوست نداشتم برسم به اینجا خوب بشه تموم میشه دیگه ما که٤ -٥ دهمون تموم شده چی بگیم من از 30 سالگی متنفرم ،هر وقت میشنیدم یکی 30 سالشه میگفتم وای 30 سال .حالا کو تا من بشه سی سالم ،حالا ٣٠ سالمه باورم نمیشه ای دیوانه انگار داره میمیره اینحوری حرف میزنه هر چی اینجودی فکر کنی زودتر پیر میشی.
خلاصه تا عصر اس ام اس ها و تلفنهای تبریک نمیذاشت یادم بره نصفه خوب زندیگیم تموم شده و یه نصفه مونده که من اصلا دوستش ندارم اون نصفه هه که ادم هی مامان میشه هی مامان بزرگ میشه هی پیر میشه و هیهات.............
عصری که مهدی اومد با گل و شیرینی و بادکنک داشت یه ذره کسالتم بر طرف میشد که دیدم اقای شوهر بدحنس در کمال خونسردی کیک رو با یه شمع ٣٠ گنده اورده و میگه فوت کن. منم دنبالش کردمو یه کتک مفصل نوش جانش کردم .کلی خندیدیم و مهدی هم کلی مسخره ام کرد که چرا ناراحتی پیر شدی دیگه. .در اخر مجبور شدم از سر ناچاری ٣٠ لعنتی رو یه فوت محکم بکنم.