سانلیسانلی، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

عروسکم سانلی

تولد ثنا جون

هفته پیش تولد ثنا عزیزم دختر برادر من بود یعنی دختر دایی سانلی جونم. تولد تو آلاچیقهای هتل شیان برگزار شد. هوا عالی بود .خیلی خوش گذشت مخصوصا به عروسکم. فقط موقع باز شدن کادو ها یه ذره اذیت شد. البته هم سانلی اذیت شد هم حافظ .من ازین قسمت تولد هیچوقت خوشم نمی اومده. همیشه بچه ها خیلی غصه میخورن. البته تازگیها گیفت مد شده. که من اصلا باهاش موافق نیستم .خیلی کار لوسیه. کسیکه تولدشه باید یه فرقی با بقیه داشته باشه.به نظر من گیفت باید در حد عکس یادگاری باشه نه بیشتر. دور شدم از مطلب. خلاصه بعد از خوردن شام وچای. کیک بریده شد وبعد هم هدایا باز شد. فقط بزن و برقصش کم بود .که اونم با یه قر عربی یواشکی از سانلی جونم تکمیل شد. الاهی مامانی فدای دخت...
20 شهريور 1391

دارم میرم مهد

 عروسکم اماده شده با کوله ای پر از کتاب و دفتر و مداد و خوراکی برای رفتن به مهد زبان ..قربون اون شونه های کوچولوت بشم که کوله روشون سنگینی میکنه عزیز دلم. مامانی میشه شما منو ببری ؟اخه همه مامانا دختراشونو میارن.شما چرا منو نمیبری.اینجا قهر کرده و مامانشم جوابی نداره جز دلیل بزرگی بنام تنبلی مدل جدید عکس انداختن سانلی.دیگه واقعا نمیذاره ازش عکس بندازم  سانلی همیشه اینجوری تلویزیون نگاه میکنه.میدونم خیلی بده ولی حس میکنم اینجوری بهش خیلی مزه میده سر به سرش نمیذارم.  قربون خندیدنت برم مامانی.. ...
15 شهريور 1391

حذف عادت

تو رو خدا............ این جمله ایه که تازگیها جایگزین خواهش میکنم های قبلی یه عروسکم شده ....و مامانی ناراحت ازین بابت من و عروسکم درگیر تو یه کلنجار کلامی برای حذف این جمله تو صحبتهای شیرین دخترم. مامانی این حرف بدیه تکرارش نکن.....  چرا مامانی؟..............بده دیگه دخترم نگو..مامان دوست نداره شما اینو بگی......... باشه مامانی. چند دقیقه بعد: مامانی تو رو خدا لواشک بده......مگه نگفتم دیگه نگو تو رو خدا..........ببخشید .ببخشید. چی بگم اخه..........قبلا چی میگفتی...من نمیدونم اخه......باید بگی خواهش میکنم......چشم مامانی فردای اونروز:مامانی بدو بیا.بیا دیگه سریع لطفا (دقیقا با همین جملات).............جونم مامانی......
5 شهريور 1391

چند تا عکس یادگاری.

افطاری خونه دایی حمید دعوت بودیم.که بعد از غذا به اضرار بچه ها رفتیم پارک سر کوچه شون .یه پارک کوچولو. که کسی بغیر از خودمون اونجا نبود. و بسیار به بچه ها خوش گذشت.فکر کردم چند تا عکس با پسر داییها و دختر دایی بد نیست که یادگار بماند برای دوران بزرگسالی. البته بخاطر تاریکی هوا تمام چشمها گربه ای افتاده..بعد نیست اینم یه مدلشه دیگه.   اینجا هم حیاط خونه دایی حمیده.قبل از رفتن یبه پارک   عاشقتم عروسکم ...
31 مرداد 1391

دندانپزشکی 2

و پنجم که قرار بود تو یه پست جدید بنویسمش: یه پست دندانپزشکی تو ارشیوم هست که مربوط به فروردین ماهه. که توضیح داده بودم که سانلی رو بردم و  سه چهار عدد دندان خراب در داخل دهان ایشان توسط جناب اقای دندانپزشک رویت شد. ولی درمان رو ادامه ندادم و تماس گرفتم و وقتش رو کنسل کردم به دو دلیل هم دوری مسیر و پر ترافیک بودنش و هم اینکه فقط صبحها بچه ها رو قبول میکردن وسانلی کلاس داشت .من هم نمیخواستم کلاسهاش از بین برن. در پی دندان درد شدید و شکایت عروسکم از دندون دردش ،دنبال یه دندونپزشکی گشتم و مامان یکی از همکلاسیها یه دندانپزشکی رو به من معرفی کردن که خودمم خیلی تبلیغاتش رو دیده بودم یه ساختمان هفت طبقه که یک طبقه فقط اختصاص به کودکان...
28 مرداد 1391

اومدیم.بردیم. خوشحالیم. ماه رمضونه. و....

سلام سلام سلام سلام به دختر قند عسلم .سلام به همه دوستهای گل و نازنینم. امیدوارم خوب باشین و سلامت .اوایل که شروع کردم به وب نویسی سانلی رو مخاطب نوشته هام قرار میدادم چون در واقع برای اون مینوشتم  ولی حالا با عشق مینویسم ،الان برای دوستهای گلم و برای بعده های عروسکم.   همتون خیلی ماهین ازتون ممنونم وقتی نیستم شما اینجا هستین........ وای خیلی وقته نبودم یه عالمه اتفاقهای ننوشته دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم: اول اینکه برای بار دوم هورا هورا شدیم. تو مسابقه نی نی وبلاگ ومثل دفعه قبل برنده ویترین . از اونجایی که نبودم  نمیدونم عکس سانلی رو گذاشتن یا هنوز نوبتمون نشده اخه هر کس سریعتر ...
16 مرداد 1391

یاد کودکی هایمان بخیر....

دیروز من و بابایی و سانلی جون برای کاری رفتیم بیرون. از همون اول که از خونه اومدیم بیرون قول پارک رو به اجبار ازمون گرفت. ما هم که خوش قول  رفتیم به نزدیک ترین پارک خونمون. وای یه پارک کوچولو ولی مملو از بچه و مامان و باباهاشون .گفتم ما نشستیم تو خونه خیر نداریم مردم چه سرخوشن . فکر کنم ما جزو بیحالترین قشر جامعه ایم.   .اول که وارد پارک شدم وای یه چیزی دیدم رفتم تو فضا. اصلا فکر نمیکردم از اون چرخ و فلک دستی ها که زمان ما بود هنوز باشه. از اونهایی که یه اقای طفلک مجبور بود از صبح تا شب بچرخونتش نمیدونم دستاش خواب نمیرن. بیچاره  .یکی رو پیاده کن .یکی رو سوار کن.پولش حلالش واقعا.  خلاصه بعد از کلی ذوق سانلی رو سوار کردم ...
4 تير 1391