سانلیسانلی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

عروسکم سانلی

اومدیم.بردیم. خوشحالیم. ماه رمضونه. و....

سلام سلام سلام سلام به دختر قند عسلم .سلام به همه دوستهای گل و نازنینم. امیدوارم خوب باشین و سلامت .اوایل که شروع کردم به وب نویسی سانلی رو مخاطب نوشته هام قرار میدادم چون در واقع برای اون مینوشتم  ولی حالا با عشق مینویسم ،الان برای دوستهای گلم و برای بعده های عروسکم.   همتون خیلی ماهین ازتون ممنونم وقتی نیستم شما اینجا هستین........ وای خیلی وقته نبودم یه عالمه اتفاقهای ننوشته دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم: اول اینکه برای بار دوم هورا هورا شدیم. تو مسابقه نی نی وبلاگ ومثل دفعه قبل برنده ویترین . از اونجایی که نبودم  نمیدونم عکس سانلی رو گذاشتن یا هنوز نوبتمون نشده اخه هر کس سریعتر ...
16 مرداد 1391

یاد کودکی هایمان بخیر....

دیروز من و بابایی و سانلی جون برای کاری رفتیم بیرون. از همون اول که از خونه اومدیم بیرون قول پارک رو به اجبار ازمون گرفت. ما هم که خوش قول  رفتیم به نزدیک ترین پارک خونمون. وای یه پارک کوچولو ولی مملو از بچه و مامان و باباهاشون .گفتم ما نشستیم تو خونه خیر نداریم مردم چه سرخوشن . فکر کنم ما جزو بیحالترین قشر جامعه ایم.   .اول که وارد پارک شدم وای یه چیزی دیدم رفتم تو فضا. اصلا فکر نمیکردم از اون چرخ و فلک دستی ها که زمان ما بود هنوز باشه. از اونهایی که یه اقای طفلک مجبور بود از صبح تا شب بچرخونتش نمیدونم دستاش خواب نمیرن. بیچاره  .یکی رو پیاده کن .یکی رو سوار کن.پولش حلالش واقعا.  خلاصه بعد از کلی ذوق سانلی رو سوار کردم ...
4 تير 1391

اولین شب جدایی

  دیشب اولین شبی بود که عروسکم از مامانی جدا شد و رفت توی اتاق خودش خوابید.حالم خیلی بد بود خیییییییلی.  اصلا فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه. البته برای من سخت بود ولی سانلی خیلی راحت پذیرفت ،البته شاید چون شب اول بود و سانلی هم خیلی خسته بود ،بجای اینکه بخوابه غش کرد .....   با هم رفتیم تو اتاقش. یه یک ساعتی با هم صحبت میکردیم .بیشتر از ٤ تا غصه گفتم فکر کنم.    اونم با این اوضاع فکم. حرف زدن برام سخته.(نمیدونم چرا ٣-٤ روزه اینقدر فکم درد میکنه .چند روز اول که در حد غذا خوردن هم باز نمیشد. یکی میگه دندون عقلت داره در میاد ،یکی میگه گوشت عفونت کرده. اصلا نمیدونم چه دکتری باید برم؟ ) از بیرون که اومدیم ع...
24 خرداد 1391

22 خرداده، سه سال و شش ماه داری.

سلام عروسک خانوم.دوست دارم.خیلیییییییییی. دوست داشتنی بودی دوست داشتنی تر شدی عزیزم.هر چی بزرگتر میشی بیشتر دوست دارم اخه قبلنا همیشه میگفتم من نوزاد خیلی دوست دارم کاش میشد بچه همیشه کوچولو می موند ولی الان حس میکنم با گذشت زمان ادم بچه اش رو صد برابر بیشتر دوست داره.اونم چی عروسک شیرینی مثل شما.از لحظه لحظه بودن با تو کیف میکنم حتی اونموقع که کلا تو اعصابمی یا وقتهایی که غذا رو یه ربع توی دهن خوش فرمت نگه میداری و مامی مجبوره به تایم 2 ساعته رو اختصاص بده به غذا خوردن شما .همه همه همه لحظاتت رو با تمام وجودم لمس میکنم و ثبت توی ذهنم. به من گفتی مامانی ببین پشه دستمو خورده گفتم دستم به پشه هه برسه میکشمش دختر منو خورده گفتی نه مامانی ن...
22 خرداد 1391