سانلیسانلی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

عروسکم سانلی

عروسک چادری

تا حالا عروسک چادری دیدین؟ من یه خوشگلشو دارم ایناهاشش             وای چه عروسک سر به زیر و نجیبی دارم من هیچ لذتی بالاتر از داشتن تو نیست مامانییه خوشگل خود خودشه فرشته که میگن همینه ...
15 دی 1390

خیلی با مزه ای ها

  میدونی اینا برای چی میخندند؟ همشون دارن به بامزه گی شما میخندند .دیشب مهمون داشتیم که همشون از اول تا اخر از دست تو دقیقا همین شکلی بودن. بزار برات تعریف کنم که چقدر شیرین و دلچسب و دوست داشتنی شدی البته فقط برای مامان و بابات و صد البته برای مامان جون و بابا جون و خاله فهیمه و شوهرشو بچه هاشو ،دایی ها و عمو ها و کلیه کسانیکه می شناسنتو نمی شناسنت و...... دیروز خاله و مامان جون خونمون بودن عمو اصغر یعنی شوهر خاله گرام که سانلی بسیار به ایشون علاقه منده وقتی برای ناهار ظهر تشریف اوردن یه ریش به اصطلاح پرفسوری روی صورتشان خودنمایی میکرد که کاملا عادی و همیشه گی بود ولی بعد از دوش شبانه ایشون تصمیم&...
15 دی 1390

سانلی کجایی مامان؟

اگر گفتین سانلی کجاست؟ بله درست حدس زدین توی کمد مشغول خرابکاری             دیروز یه موش کوچولو شیطون کلی مامانشو ترسوند. چند بار صداش زدم ولی جوابی نیومد فهمیدم داره یه جایی یه خرابکاری میکنه.آخه تو خونه ما سکوت=خرابکاری این یه فانونه نقض هم نمیشه همه اتاقها رو گشتم ولی پیداش نکردم،یه ترس بد افتاد به جونم،گفتم اومدن از توی خونمون دزدیدنش،افکار احمقانه همیشه می یاد سراغ مامانای همیشه نگران.آخه اون بدجنس ناقلا هم هر چقدر صداش میزدم جواب نمیداد شما باشین چه فکری میکنین؟ خلاصه بعد از  کلی جیغ و داد و هوار که سانلی کجایی ؟ یه دفعه مثل یه موش سرشو از لای در کمد آورد...
3 دی 1390

اولین نقاشی

یکی از قشنگترین نقاشیهایی که مامانی تو زندگیش دیده ،اولین خط خطی هایی بود که تبدیل شدن به یه آدم که وقتی مامان نبود خودت تو تنهاییات کشیده بودی. وای عزیز دل مامان بقدری ذوق کردم که بزرگترین نقاشها وقتی گالری نقاشیشون کامل فروش میره اینقدر ذوق نمیکنن.قربون خدا برم که با من مامان و کلی مامان طفلکی دیگه کاری کرده که خط خطیه بچه هامون میشه بزرگترین خوشحالیمون،،خندیدن و تفریح بچه هامون میشه تفریح خودمون،غذا خوردن نی نی هامون میشه یه احساس سیری لذت بخش ،دستشویی رفتن به موقع میشه سبب ارامشمون ،وقتی اونا خوب میخوابن ما سر حالیم،وقتی میخندن میخندیم،اگه گریه کنن پا به پاشون اشک میریزیم ،وقتی بهشون توجه میشه انگاربه خودمون...
24 آذر 1390

تولد3 سالگی

سلام عزیز دل مامانی قربونت برم که اینقدر عسلی. میدونی این چند وقتی که نت ما قطع بود یه عالمه خوش بحالت شده بود و یه عالمه خوش گذروندی و من نتونستم بنویسم؟  ولی حالا که وصل شدیم مامانی مگه نه؟یکی یکی می نویسمشون .     گل مامان تولدت مبارگ عروسکم   اولیش اینکه،چون تولد دختر گلم یعنی ١٦ اذر وسط محرم بود مجبورشدیم اول اذر یه تولد کوچولو ،اما خوشگل برای دخترم بگیریم .خوب بود فقط یه بدی که داشت نتونستم عکسهای قشنگی ازت بندازم خیلی غصه خوردم ،ولی یه چندتاییش بد نشده که برات میذارمشون اخه هم دوربینمون تنظیم نبود و هم اینکه سه تا تولد با هم خوب خیلی شلوغ میشه کنترل از دست ادم در میره .اول قرار بود فقط تولد سانی باش...
23 آذر 1390

بلدی مسکاک بزنی؟

عروسک من خیلی دختر تمیزیه ،شبها تا به قول خودش مسکاک و خمیر مسکاک نزنه هرگز نمی خوابه حتی اگر مامانش از خستگی دندونای خودشو مسکاک نزنه سانی خانوم مجبورش می کنه که دندونای اونو حتما بشوره  البته اینجوری نبودها مامانی با سعی و کوشش فراوان عادتش داد .یادمه هزارتا ترفند زدم از قصه گفتن و جایزه خریدن و... اخرین بازی که کردیم بازی کشتن چیزهایی بود که سانی خورده بود .مامان میگفت لباسه که خوردی یا کفشه یا کتابه یا میز و هر چیز غیر قابل خوردن ،تو دندونته سانی بذار درش بیارم ،غش میکرد از خنده میگفت ادم که لباس نمیخوره ،کتاب نمیخوره و با همین ترفند یه مسواک حسابی میزد البته کوچولو بود الان دیگه سخت تر میشه سر کارش گذاشت. حالا اموزش مسکاک زدن...
23 آذر 1390

غذا خوردن سانلی

دقیقا 30 اردیبهشت که شما 5 ماه و نیمه شدی شروع کردم به غذای کمکی.زود بود ولی دکتر مرندی گفت بخاطر کمبود وزنت بهتره زودتر شروع کنیم مامانی چرا صندلی رو میخوری؟       ...
21 آذر 1390

نصف جهان

دو هفته مونده بود که تابستان تموم بشه که تصمیم گرفتیم یه مسافرت ٣-٤روزه داشته باشیم.رفتیم اصفهان.خوش گذشت. اینم عکساش. سی و سه پل:   دوستتون دارم بابایی رو بیشتر از تو و تورو بیشتر از بابایی     در راه برگشت یه سری هم به کاشان زدیم که شما خیلی بهت خوش گذشت چون کلی اب بازی کردی .توی حمام فین پر از فواره بود که از همشون یه کوچولو اب می یومد و شما توی تک تک اونها دستهاتو شستی و همین اب بازیه شما باعث شدکه از اول تا اخر باغ رو حدودا نیم ساعته طی کردیم   ...
21 آذر 1390

یک روز هواخوری

پنجشنبه بود که با زنگ مامان زری بیدار شدیم:{سریع اماده بشین با دایی حمید بیاین پارک جنگلی برای نهار}.ما هم با شوق و ذوق فراوان و بعد از نظر خواهی از با با مهدی که فرمودند به علت مشغله زیاد نمی تونند ما رو همراهی کنند صبحانه خوردیم و اماده شدیم و این اولین باری بود که بدون بابا مهدی بیرون رفتیم بابا مهدی بی تو هرگز   عروسک مامانی بعد از کلی کنکاش در طبیعت و لذت بردن از همه چیزهایی که دورو برش بود و بعد از ناهار نخوردنهای همیشگی خسته نشد و بازهم به بازی کردنش ادامه داد تا به اینروز افتاد :   بهت گفتم سانی مامانی گوشه دهنت ماستی شده بیا تمیزش کنم گفتی ماستی باشه مگه چی می شه .مگه چی می شه تیکه کلام...
21 آذر 1390